ابليس و پيرزن
قرار بر آن شد که هر کدام به دنبال این کار بروند و غروب بازگردند و نتیجه را برای همدیگر تعریف کنند.
پیرزن به درخانه تازه عروسی رفت ودستهایش را که قبلابه رنگ آغشته کرده بود به دور گردن دخترک بینوا انداخت و رویش را بوسید و ازدواجش را تبریک گفت.
از آن سو به سمت داماد رفته و گفت: چه نشستی که تازه عروست با رنگرز محله خلوت کرده و در خانه ات فساد کرده اند.
داماد هراسان به خانه رفت و چون گردن عروسش را آغشته به رنگ دید، در دم خنجر از نیام برکشید و زن را کشت.
پیرزن به در خانه پدر عروس رفت و برادران عروس را آگاه ساخت. برادران عروس نیز داماد را کشتند. برادران داماد، برادران عروس را کشتند. کار به قبیله ها کشید و جنگی خونین بین دو قبیله در گرفت که تا غروب صدها مرد از دو قبیله کشته شدند.
پیرزن پس آن به محل قراربا شیطان رفت. دربین راه شیطان را دید که پشت در خانه ای ایستاده. جلو رفت و گفت: اینجا چه میکنی؟ شیطان گفت: زن و مردی نامحرم در این خانه هستند. دارم آنها را وسوسه میکنم تا با هم زنا کنند.
پیرزن گفت: من از صبح هزار نفر را به جان هم انداخته ام و صدها نفر را کشته ام ولی تو هنوز در ابتدای کاری و هنوز کاری از پیش نبرده ای.
شیطان گفت: تا من نباشم که این دورا وسوسه کرده وبه حرام،به هم نرسانم پس چطور وَلَد زنایی چون تو به وجود بیاید که چنین فتنه ای عظیم برپا کند!